Tuesday, April 29, 2008

You can’t find the heart of anything to stick the knife.
American Gangster

Thursday, July 20, 2006

عاشق و معشوق و اون گل سرخ
عاشق تنها ايستاده كنار اسكله ، بين موج موج آدم ، او نگاه مي كنه به موجهاي دريا و تو فكره!!!به تنهايي خودش ، به عشق خودش ، به...
اونطرف تر از اسكله ، معشوق نشسته روي صخره هاي كنار ساحل ، تنهاي تنها ، با يه شاخه گل سرخ در دست ، دور از موج موج آدمها ، او نگاه مي كنه به زلال دريا ، به موج دريا ، به اون ماهي تنهاي توي دريا ، او زل زده به زلال آب ، زل زده به ماهي غمگين!!! چقدر آشناست اين ماهي غمگين براي او ...
اثري ازمعشوق نيست ...
شاخه گل سرخ روي صخره افتاده ... فقط يه گلبرگ گل سرخ روي آب شناوره ! ممكنه كه ... ؟؟؟
دوماهي به هم رسيدند ، به بيرون آب نگاهي مي ندازن ،اونها مي بينن كه اون بيرون ، روي صخره هاي كنار ساحل يك عاشق و يك معشوق بهم رسيدن ، دو ماهي از داخل آب تصوير مبهمي از عاشق و معشوق مي بينن ، تصويري مبهم ازعاشق و معشوق و اون گل سرخ ، تصويري مواج از وصال .........

Monday, July 17, 2006

انسان موجود عجيبي است ، اگر به او بگويند آسمان صد ميليارد و نهصد وپنجاه و دو ستاره دارد ، بي چون و چرا قبول مي كند.اما اگر در پاركي ببيند روي نيمكتي نوشته شده است رنگي نشويد ، فوراً با انگشت امتحان مي كند تا مطمئن شود.
نيچه

Monday, April 24, 2006

خدايا من در كلبه حقيرانه خود چيزي دارم كه تو در عرش كبريايي خود نداري، من چون تويي دارم و تو چون خود نداري.
دكتر شريعتي

Wednesday, April 05, 2006

تو مرا بار ديگر آفريدي
من بودم و تو بودي و دستان پرمهرت ، دستاني كه آن گرماي مهرآميزشان و مهر سحرآميزشان هر سنگي را آب مي كرد چه رسد به قلب يخي من
تو بودي و تلي خاك ،دست بر اين تل خاك كشيدي و قلب يخي ميان آن از اين گرمي برآشفت ، گرم شد ، آب شد ، اين آب و آن خاكي كه از من مانده بود ،آماده بودند تا با تدبير تو در هم آميزند ، آماده بودند كه دوباره وجودم را شكل دهي ، تا مرا دوباره بيافريني ، مرا دوباره بسازي ، وجودم با دستان سحرآميز تو بود كه من شد ...

Sunday, March 05, 2006


مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم
زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت
اين تاريكي طرح وجودم را روشن مي كرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد
زيبايي رها شده اي بود
و من ديده به راهش بودم
روياي بي شكل زندگي ام بود.
عطري در چشمم زمزمه كرد.
رگهايم از تپش افتاد.

همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمي گذشت
شور برهنه اي بودم

او فانوسش را به فضا آويخت
مرا در روشنها مي جست
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من راه نيافت
نسيمي شعله فانوس را نوشيد
وزشي مي گذشت
و من در طرحي جا مي گرفتم
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم
پيدا ، براي كه ؟
او ديگر نبود
آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟
عطري در گرمي رگهايم جابجا مي شد
حس مي كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد
و من چه بيهوده مكان را مي كاوم
آني گمشده بود.

سهراب / از كتاب : زندگي خوابها

Wednesday, March 01, 2006

سرم كشنده شهوت را به همه مردم زدند ، ولي بر خلاف انتظار تاثير غريبي كرد … بطوريكه شهوت را نكشت ولي وسيله دفع آنرا خنثي كرد ، از اينرو يك جنون عمومي بمردم دست داد… سازهاي شهوت انگيز ، افكار شهوت انگيز و متفكرين همه وقتشان صرف موضوعهاي شهوتي مي شد.پيش آمد تهديد آميز ديگري براي شهر كانار روي داد. زمين لرزه هاي پي در پي مي شد ، اگر چه روز‌، ساعت و دقيقه آتشفشاني را سيسمگراف هاي قوي قبلاً تعيين كرده بود ، ولي كسي به اين موضوع اهميت نمي داد.
اين تغييرات در زندگي سوسن تاثير كلي كرد … وضع او شوريده ، با رنگ پريده مايل بزردي ….
يكروز كه سوسن در اطاق استوديو خودش جلو پنجره نشسته بود به بيرون نگاه مي كرد.آسمانخراش روبروي پنجره او خراب ، سوخته با شيشه هاي شكسته دودزده پيدا بود … مردم هراسان ، ديوانه وار در حركت بودند صداي همهمه از آن پايين مي آمد …
درين بين كه سوسن مشغول تماشا بود در اطاق زنگ زد و باز شد. تد با حالت شوريده وارد شد ، درين اواخر چندين بار به ديدن سوسن آمده بود ….
در ابتدا سوسن بقدري مشغول تماشاي بيرون بود كه ملتفت تد نشد.تد جلو آمد گفت :

هان به چه نگاه مي كني

فتح عشق را تماشا مي كنم

حالا حرف مرا باور مي كني ؟ اين همان حس عشق بود. همان دام طبيعت براي توليد مثل بود كه تمام ميل بزندگي ، دوندگي و تمدن بشر روي آن بنا شده بود. و حالا كه اين حس را از او گرفتند ببين چطور نتيجه هزاران سال فكر و زحمت خودش را از روي تحقير نابود مي كند و فكر ، انرژي و علاقه او بزندگي بريده شد.

س گ ل ل / صادق هدايت