Sunday, March 05, 2006


مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم
زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت
اين تاريكي طرح وجودم را روشن مي كرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد
زيبايي رها شده اي بود
و من ديده به راهش بودم
روياي بي شكل زندگي ام بود.
عطري در چشمم زمزمه كرد.
رگهايم از تپش افتاد.

همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمي گذشت
شور برهنه اي بودم

او فانوسش را به فضا آويخت
مرا در روشنها مي جست
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من راه نيافت
نسيمي شعله فانوس را نوشيد
وزشي مي گذشت
و من در طرحي جا مي گرفتم
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم
پيدا ، براي كه ؟
او ديگر نبود
آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟
عطري در گرمي رگهايم جابجا مي شد
حس مي كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد
و من چه بيهوده مكان را مي كاوم
آني گمشده بود.

سهراب / از كتاب : زندگي خوابها

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

دل آدم ها به اندازه ي حرفاشون بزرگ نيست .... اما اگه حرفاشون از دل باشه مي تونه بزرگترين آدم ها رو بسازه !!!!............

11:53 AM  

Post a Comment

<< Home