Saturday, August 20, 2005


در انتظار ديروز
مي دونين يه وقتايي آدم يه چيزايي رو از دست مي ده كه تازه بعدش مي فهمه چه اشتباهي كرده ، فرصتي رو كه ديگه هرگز سراغش نمياد رو براحتي به باد مي ده ، اون موقع نمي دونه چي به باد رفته ، زمان كه مي گذره تازه مي فهمه كه چي تو چنگش بوده و به چه سادگي اونو به باد داده …ديروزي كه براحتي به باد داده شد و حالا بايد غمگين بود…شرمنده بود و منتظر بود…سخت ترين قسمت ماجرا همينجاشه…انتظار…

Saturday, August 13, 2005


سلام رفيق
…طبق معمول پهلومه ، نشسته اينجا و با من حرف مي زنه ، من ششدانگ حواسم پيششه ، آخه ميدونين من بهش اعتقاد دارم ، چطور بگم… يعني فكر كنم اون اين بلا رو سرم آورده…كاري كرده كه من بهش ايمان داشته باشم… باورش كنم و در يك كلام پرستشش كنم … اون ميگه و من مثل يه شاگرد فقط گوش مي كنم و ياد مي گيرم…و مثل يه برده اجرا مي كنم…باور كنيد نمي دونم چه بلايي سرم اومده…من و گوش دادن؟؟؟ من و اجرا كردن؟؟؟ اونم مثل يه برده؟؟؟ شايد بفهمم كه به من چه گذشته و چه مي گذره…ولي الان نه…شايد يه زمان ديگه…پس صبر مي كنم…گوش مي كنم …اجرا مي كنم…تا بعد...

Saturday, August 06, 2005


در آرزوي لبخند يك مرده
اينجا سردتر از قبل شده ، خيلي سرد ، باد نمياد ، ولي صداش مياد … باور كنيد…حالا ديگه منم و اون… انگار نه انگار كه تو اين دنياست ، هنوز بهم زل زده ، تو چشماش يه چيزي هست كه من ازش سر در نميارم…
دلم مي خواد همينجور چشماش باز باشه ، دليلي نداره … دليلي نداره چشماشو ببندم ، اون بايد سر قولش بمونه ، قرار بود آرزوي منو برآورده كنه…ولي اون داره مي زنه زيرش…پس بايد با چشم باز بميره … فكر نمي كردي كه يه روز به من محتاج شي…نه؟؟؟ بايد ببيني كه چه كسي رو خراب كردي…خودت خواستي..
هوا سردتر شده راه رفتن تو اين هوا خيلي عاليه . قدم زدن تو اين هوا بيشتر از هميشه برام لذت بخشه…ازش دارم دور ميشم… ولي هنوز حس ميكنم كه منو ميبينه.. اين حس كه هنوز يه نفر داره منو نگاه ميكنه آزارم مي ده… ولي من به پشت سرم نگاه نخواهم كرد…هرگز …حالا باد شروع كرده به وزيدن… داره همه چيزو مي بره…برگهاي سبز رو…كاغذهاي روي زمين رو…و آرزوي من رو…آرزويي كه نصيب باد شد…باد مي وزه …..مي وزه و مي وزه….ديگه سنگيني نگاهش رو حس نمي كنم….شايد خودش چشماشو بسته تا يه بازنده رو نبينه…حق مي دم بهش…
شايد هم ….نمي دونم….فقط مي دونم كه خسته ام …همين….