Saturday, August 13, 2005


سلام رفيق
…طبق معمول پهلومه ، نشسته اينجا و با من حرف مي زنه ، من ششدانگ حواسم پيششه ، آخه ميدونين من بهش اعتقاد دارم ، چطور بگم… يعني فكر كنم اون اين بلا رو سرم آورده…كاري كرده كه من بهش ايمان داشته باشم… باورش كنم و در يك كلام پرستشش كنم … اون ميگه و من مثل يه شاگرد فقط گوش مي كنم و ياد مي گيرم…و مثل يه برده اجرا مي كنم…باور كنيد نمي دونم چه بلايي سرم اومده…من و گوش دادن؟؟؟ من و اجرا كردن؟؟؟ اونم مثل يه برده؟؟؟ شايد بفهمم كه به من چه گذشته و چه مي گذره…ولي الان نه…شايد يه زمان ديگه…پس صبر مي كنم…گوش مي كنم …اجرا مي كنم…تا بعد...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home