Saturday, August 06, 2005


در آرزوي لبخند يك مرده
اينجا سردتر از قبل شده ، خيلي سرد ، باد نمياد ، ولي صداش مياد … باور كنيد…حالا ديگه منم و اون… انگار نه انگار كه تو اين دنياست ، هنوز بهم زل زده ، تو چشماش يه چيزي هست كه من ازش سر در نميارم…
دلم مي خواد همينجور چشماش باز باشه ، دليلي نداره … دليلي نداره چشماشو ببندم ، اون بايد سر قولش بمونه ، قرار بود آرزوي منو برآورده كنه…ولي اون داره مي زنه زيرش…پس بايد با چشم باز بميره … فكر نمي كردي كه يه روز به من محتاج شي…نه؟؟؟ بايد ببيني كه چه كسي رو خراب كردي…خودت خواستي..
هوا سردتر شده راه رفتن تو اين هوا خيلي عاليه . قدم زدن تو اين هوا بيشتر از هميشه برام لذت بخشه…ازش دارم دور ميشم… ولي هنوز حس ميكنم كه منو ميبينه.. اين حس كه هنوز يه نفر داره منو نگاه ميكنه آزارم مي ده… ولي من به پشت سرم نگاه نخواهم كرد…هرگز …حالا باد شروع كرده به وزيدن… داره همه چيزو مي بره…برگهاي سبز رو…كاغذهاي روي زمين رو…و آرزوي من رو…آرزويي كه نصيب باد شد…باد مي وزه …..مي وزه و مي وزه….ديگه سنگيني نگاهش رو حس نمي كنم….شايد خودش چشماشو بسته تا يه بازنده رو نبينه…حق مي دم بهش…
شايد هم ….نمي دونم….فقط مي دونم كه خسته ام …همين….

0 Comments:

Post a Comment

<< Home