Monday, February 27, 2006

ديدم او را
آن دورترها سايه اي به پرواز در آمد ، ديدم او را ، اين اولين بار بود كه شاهد پرواز يك سايه بودم ، سايه از من دور بود ، سايه از من دور شد ، او عاقبت به پرواز در آمد و اين من بودم كه مي ديدم دور شدنش را ، من بخاطر ديدن پرواز او به اين ساحل آمدم ، تازه مي فهمم كه واقعاً هيچ چيز در اين دنيا اتفاقي نيست ، همه چيز از روي حساب است ، اگر ديشب آن اتفاق براي من نمي افتاد ،امروز هم من اينجا نبودم ، كنار اين مرداب ، مرداب كنار ساحل دريا و اگر اينجا نبودم ، سايه را نمي ديدم ، پروازش را نمي ديدم ، شايد خود او مرا خوانده به اين مكان ، شايد يك شاهد نيازداشته ، او كه پر زد ورفت ، او كه دور شد ، او كه گم شد ، اما تكليف من چيست ، بمانم و به نقطه اي از آسمان كه او را بلعيد نگاه كنم ، كه چه شود ، مي دانم كه آسمان آفريده شده كه ببلعد تمام هستي ما را ، نه ، من بايد برگردم ، هوا سرد است ، غروب دريا اصلاً زيبا نيست ، فقط سرد است ، آسمان دريا را اصلاً دوست ندارم ، اصلاً زيبا نيست ، آسمان آفريده شده كه ببلعد تمام هستي ما را ، من مي دانم...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home