Sunday, January 29, 2006


آن برگ پاييزي
روزها بود كه دنبال يك همنفس بودي ، يك همنفس ، همو كه بيايد و با لبخندت قلبش به ضربان بيفتد و با گريه ات دامن دامن گريه كند ، با صدايت پرواز كند و با سكوتت بميرد.
روزها بود كه دنبال يك همصدا بودي كه بودن را فرياد كند و نبودن را نابود ، روزها بود كه دنبال يك برگ پاييزي بودي كه از نوك آن درخت بلند به زير پايت افتد و تو با افتخار آنرا لاي دفتر خاطراتت بگذاري ، اما افسوس ، زمانه بي رحم است ، بي رحم ، تو آن همنفس را نيافتي ، آن همصدا را نيافتي ، آن برگ پاييزي را ، هيچ يك را نيافتي ، برگهاي مغرور خيال افتادن نداشتند و از آن بالا تو را نگاه مي كردند كه چگونه ملتمسانه در انتظار سقوطشاني ، آنان نيفتادند و تو زمان را از دست دادي ، پاييز برگها نيامد و تو دفتر خاطراتت را بستي و زير همان درخت نشستي و انتظار كشيدي ...
انتظار كشنده است و مردن در انتظار ناروا ...
روزها بود كه تو منتظر بودي و حتي يك برگ هم نيفتاد.......

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

دست خالی مرا نور اجابت پر کرد
چشم نمناک مرا
گریه شوق

7:42 PM  

Post a Comment

<< Home