Wednesday, December 28, 2005


يك داستان ناتمام
“ نگاهش كن ، اونجاست خيلي قشنگه ؟”... اين صداي دوستته كه كنارت وايستاده و داره از دورنماي زيبايي كه مي بينه باهات حرف مي زنه...
بهش اعتماد نداري ، ولي چيكار مي توني بكني جز اطمينان ؟ اون برات مي گه ... تعريف مي كنه از اونچه كه مي بينه ، تو مجبوري يه همسفر داشته باشي ، شانس آوردي ، اگه تو بينايي خودتو از دست نداده بودي حالا به اون نيازي نداشتي ، اصلاً نيازي نبود كه به اين سفر بياي ، اصلاً...
از شروع سفرتون چقدر گذشته ؟ مي دوني خيليه ، حسابش از دستت در رفته ، يه ماه ، شايد بيشتر ، شايد كمتر، حس بدي داري ، هيچي نمي بيني ، سياه سياه ، اون روز رو مي بينه ، اون نور خورشيد رو مي بينه ، كوه رو ، درخت رو ، ماه رو ، از همه مهمتر جاده رو مي بينه ،... اما تو چي ؟ سياهي مطلق ، تاريكي محض ، اين اون چيزيه كه تو مي بيني ، نمي دوني كه واقعاً فرق شب و روز در چيه ، دريا چيه و كوه به چي مي گن ، نمي دوني لبخند يه آدم چه شكلي ، نمي دوني پاييز واقعاً قشنگه يا فقط يه افسانه هست كه شاعرا ساختن تا آدماي كور خوششون بياد و كيف كنن ... در مورد همه اينا شنيدي ، ولي نديدي ... اين مشكل توئه ... ولي يه چيزي هست ... يه چيزي هست كه موجب مي شه يكم آروم بشي ، اميد رسيدن به مقصد! ، اميد داري كه يه روزي خواهي ديد ، اميد داري كه خودت راهت رو پيدا مي كني ، بدون نياز به كسي ، ولي آيا مي رسي به اون چشمه ، شايد ،اگه تو دوام بياري و اگه اين دوستت كلكي تو كارش نباشه... بهش اطمينان نداري ، نمي دوني چرا ، ولي اطمينان نداري ، چاره اي هم نداري....
... سرت رو پايين انداختي ، ساكت ساكت ، نمي خواي به حرفاي دوستت كه مرتب داره از اونچه كه مي بينه صحبت مي كنه گوش بدي ، تو فكري ، سوالي كه دائم از خودت مي پرسي و داره ديوونه ات مي كنه اينه كه چرا تو ؟ چرا تو بايد اينطور باشي ، چرا نبايد واقعيت رو ببيني ، ببيني اون خورشيدي كه روزها گرماش رو حس مي كني فقط يه خيال قشنگ نيست ، ببيني اون چيزي كه لمس مي كني واقعاً چيه ، اصلاً شايد به اون چيزي كه تو فكر مي كني يه ذره هم شبيه نباشه ، دلهره داري... فكر مي كني ، به گذشته ، به آينده ، از تصور كردن خسته شدي، ديگه بسه ، تو بايد ببيني ، بايد!!!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home