Saturday, November 19, 2005


اين مردمان غريب ، اين زندگيهاي عجيب را يكي يكي از جلوي چشمش مي گذرانيد، صورت بزك كرده زنها را دقت مي كرد.آيا اينها بودند كه مردها را فريفته و ديوانه خودشان كرده بودند؟ آيا اينها هر كدام مجسمه اي بمراتب پست تر از آن مجسمه پشت شيشه مغازه نبودند؟ سر تا سر زندگي بنظرش ساختگي ، موهوم و بيهوده جلوه كرد.مثل اين بود كه درين ساعت او در ماده غليظ و چسبنده اي دست و پا مي زد و نمي توانست خودش را از دست آن برهاند.همه چيز بنظرش مسخره بود، همچنين آن پسر و دختري كه دست بگردن جلو سد نشسته بودند،بنظر او مسخره بودند،درسهايي كه خوانده بود ، آن هيگل دود زده مدرسه ، همه اينها بنظرش ساختگي ، من در آري و بازيچه آمد.براي مهرداد تنها يك حقيقت وجود داشت و آن مجسمه پشت شيشه مغازه بود....

عروسك پشت پرده / صادق هدايت

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

هميشه حرفهايي هست براي نگفتن و ارزش واقعي انسانها به حرفهاي نگفته انهاست .

8:58 PM  

Post a Comment

<< Home