Friday, October 21, 2005


معلق روي ريل گارد اتوبان زندگي (اپيزود آخر)
…هنوز خوابت نبره…فكر مي كني…مرور مي كني…مرور…فكر…خوابيدي…
…يه نفر صدات ميكنه…چشماي سنگينت رو بزور باز مي كني…صبح شده…چيزي نمي بيني…پا مي شي…باورت نمي شه…خدايا اينجا كجاست…من كجام…پس اون اتوبان كجاست؟؟؟ پس اون ماشينا كجان؟؟؟ خدايا چي بسرم اومده؟؟؟ من كجام؟؟؟نكنه دارم خواب مي بينم؟؟؟ يا نكنه تاحالا خواب مي ديدم و الان بيدارم؟؟؟ خدايا چي شده؟؟؟من چيكار كردم؟؟؟ به اطرافت نگاه مي كني…اون دورتر جمعيتي رو مي بيني كه به يه نقطه خيره شدن… منتظر يه چيزي هستن … به اون نقطه نگاه مي كني…هيچ چيز نمي بيني…حس مي كني اينجا آخر خطه …ميشه اينو حس كرد… مثل اينكه اينجا ته اتوبانه…ته ته خط…حس مي كني چاره اي نداري ... هيچ چاره اي.....
بايد بري پيش بقيه… بري پيششون … خيره بشي به اون نقطه و منتظر بموني….تو يه تازه واردي…نگران نباش…خواهي فهميد اينجا كجاست…خواهي فهميد اينا كي هستن و منتظر چي ….خواهي فهميد كه چي بسرت آمده... فقط يه سوال مهم الان تو ذهنته : خدايا اينجا كجاست؟؟؟………...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home